هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

عید نیمه شعبان

مهتاب زیبای مادر سلام یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یه تیکه از زمین خدا یه فرشته زندگی می کرد که اسم قشنگش هانیا بود. هانیایی که همتا نداشت و یه دونه بود. دردونه بود. هر روز که می گذشت این دختر بزرگ و بزرگتر می شد و بیشتر توی دل مادر و پدرش جا باز می کرد تا وقتی که پدر و مادرش چشم باز کردن دیدن شیدا و عاشق دخترشونن و زندگی اونا همینطور عاشقانه و زیبا ادامه داره... دلبرک نازم الان که دارم برات می نویسم بعد از کلی بازی کردن با همدیگه خسته شدی و دوست داشتی کمی استراحت کنی. من هم از خدا خواسته خوابوندمت تا بتونم به کارام برسم. دیشب شب خوبی نداشتم و این کمردرد خیلی اذیتم کرد. تا صبح چند بار بیدار شدم و از درد به خودم پیچیدم ول...
4 تير 1392

خاله اورانوس مریض شده

زیبای بی همتای مادر سلام دلمون رو خوش کرده بودیم یه چند روزی همه دور هم قراره خوش بگذرونیم و کیف کنیم ولی یه اتفاق غیرمنتظره همه معادلاتمون رو ریخت به هم. تا اونجایی واست نوشته بودم که خاله مونا به همراه پدر و مادرش و خاله اریکا اومدن یه چند روزی اینجا باشن. شب اول به خوشی تموم شد و تازه داشتیم برنامه ریزی می کردیم که خونه کیا بریم مهمونی که از شانس بد خاله اورانوس حسابی مریض شد و بنده خدا کارش به بیمارستان کشید و آخرش هم دکترا تشخیص دادن باید سریع خودشو برسونه تهران و بیمارستان بستری بشه. یه دل درد ببین با آدم چی کار می کنه. چشمت روز بد نبینه اگر بدونی خاله اورانوس و موناجون با چه مصیبتی سوار هواپیما شدن اونم بدون بلیط. وقتی هم رسیدن تهرا...
2 تير 1392

خاله مونا اومده مهمونی

وروجک خوابالوی مادر سلام... یه روز دیگه به شب رسید و همه جا تاریک شد. یه روز دیگه هم به روزها و ساعت های عمر کوتاهت اضافه شد و یه روز دیگه هم به خوبی و خوشی سپری شد. خدایا تاریکی و سکوت چه آرامشی به آدم می ده. چقدر به این سکوت نیاز داشتم و الان فرصت خوبیه برای استراحت ولی چرا هر چی سعی می کنم نمی تونم بخوابم. باز هم بی خوابی زده به سرم و باز هم ...  امروز روز خیلی پرمشغله ای داشتیم. آخه قرار بود برای مادرجون مهمون بیاد و من دوست داشتم کمکش کنم آخه خودش مریضه و دست تنها نمی تونه از پسش بربیاد. خاله اورانوس (خاله بابا مهدی) با دخترای گلش (خاله مونا و خاله اریکا) و عمو محسن اومدن کرمانشاه و ما از صبح در پی تدارک کارها بودیم. با هم رفتی...
1 تير 1392